دلنوشته های دخترکی تنها

یگانه دردانه ابدی من
روزگاریست قلبم مجذوب خندیدنتان شده
و مجذوب کره خاکی نهفته در دیدگانتان
میدانی محبوبم
من قلبم شیفته معرفت و مهربانی و مردانگیتان شده و خورشید وجودتان حتی شب هایم را هم نور باران کرده است.
انگار جهانم تماما در شما خلاصه شده و خودتان به تنهایی تمام هستی ام را فرا گرفته اید.
ساده تر بیانش کنم میشود این که شما تمام هستی ام شده اید و دیگر چشمانم هیچ چیز جز شمارا ارزشمند برای نگریستن نمیداند.
انقدر برای من دلنشینید که انگار خدا بنا به سلیقه من شما را آفریده است.
و قلب من مالا مال مملو از عشق به شماست
اگر اجازه دهید عامیانه بگویم :
که دستانم محتاج فشوردن دستان گرم تویست که قلبم را با چشمانت تسخیر کرده و عشق را به جانم تزریق کرده ایی
ای رفیق روز های گذشته و همسفر پیچ و خم های آینده
خوشبخت ترینم برای داشتنت و برای وجودی که قرار است زین پس برای من باشد و میم مالکیتم را تنها در انتهای نامی بگویم که ضربان قلبم را چندان میکند
با زبان بی زبانی و کلماتی که هیچ کدام وسعت علاقه ام را بیان نمیکنند به تو میگم که از جان خویش عزیزتر میدانمت
و تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل

+ تــاریـخ دوشنبه یازدهم دی ۱۴۰۲ ساعـت 22:35 به قـلـم محیا |



این روزا و شبا بدترینا رو سپری کردم
شبای بارونی رو بارونی گذروندم و خورشید رو هر شب تا طلوعش بدرقه کردم
همش فکر کردم تا بفهمم کجای راهو اشتباه میرم که آدما اینجوری بهم ضربه میزنن ولی همچنان جوابی پیدا نکردم.
تمام غمام رخنه کردن تو گلومو راه نفسمو هر لحظه تنگ تر میکنن
و من همچنان نمیدونم چرا باید سزاوار این حجمه از حال بد باشم
نمیدونم کی قراره آدم درست زندگیمو پیداکنمو پناه ببرم بهش تا به آرامش مطلق برسم
شاید من آدم درست زندگی کسی نبودم شایدم به قول تراپیستم: بعضی وقتا تو واسش آدم درستی هستی ولی اون هنوز واسه داشتن آدم درست آماده نیست.
این روزا زیادی تحمل کردم مثل خانومای قدیم که فکر میکردن باید تو زندگی بسازی و بسوزی صدات درنیاد
ولی وقتی موهای سفیدمو دیدم که دارن بیشتر میشن
وقتی چشمامو دیدم که هر روز صبح قرمز ترمیشه و غمگین تر
وقتی حالمو دیدم که هرلحظه داره بدترمیشه
فهمیدم بعضی وقتا باید چشمامو رو احساساتم ببندم و بگم گور بابای دلم، من ارزشم خیلی بالاتر از حسیه که دارم.
و اونجاست که فرار و بر قرار ترجیح بدم زیر بار هیچ حرفی نرم
اگرچه که انقدر دلسرد و دل زده شدم که دیگه نخوام هیچ قراری رو ادامه بدم
اصلا گاهی آدما قول میدن و بعد که میفهمن ادم درستشون نیس ولش میکنن و میرن دنبال زندگی شون
میفهمی منظرمو
یعنی این که همیشه نباید قول دادوبه پاش سوخت
باید اشتباهتو قبول کنی و هیچ قولی رو ادامه اش ندی
تازه اونجوری به آرامش برسی

+ تــاریـخ شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۲ ساعـت 0:1 به قـلـم محیا |


میدونی شبا خیلی عجیبن
هر شب انگار رنگ و راز خاص خودشو داره و این باعث میشه که من عمیقا به شب علاقه مند باشم و حتی شبایی که فرداش مشغله ایی ندارم به هر نحوی حتی با خوردن قهوه بیدار بمونم و از این سکوت و تاریکی لذت ببرم.
حالا بستگی داره که تو اون سکوت به شادیایی که دارن قند تو دلم آب میکنن فکر کنم یا به غم و ناراحتی که تمام روانمو درگیرکرده.
من برخلاف باور آدما اصلا اهل غصه خوردن نیستم حتی ناراحتیام تایم طولانی نداره و برای هر چیزی فقط یه شب یلدا غصه میخورم و بعد طلوع خورشیدش دیگه هیچ اثری از اون ناراحتی تو دلم ندارم.
نمیدونم شایدم این خصلت نسل ما باشه
ما از بچگی با تجربه چیزای کوچیک و متفاوت چیزای بزرگ و مهمیو یاد گرفتیم
مثلا مستقل شدنو از تنهایی تاب بازی کردن شروع کردیم
به شخصه همون زمان بود که فهمیدم واسه لذت بردن از مسیر زندگی حتما نباید پشتوانه ایی داشته باشی که هلت بده؛ باید خودت انقد عقب جلو بری انقد تلاش کنی تا بتونی زندگی رو به حرکت در بیاری و به اوج برسی.
یا حتی دوستی رو از الاکلنگ بازیامون یاد گرفتیم.
همونجا بود که فهمیدیم رفیق نیمه راه یعنی چی
درست جایی که وسط شادی بازی ولمون میکرد و ما محکم زمین میخوردیم
دقیقا همونجاش فهمیدیم که بهشون نباید دلبست و امیدواربود
البته که دور از جون رفیقی که ۸ساله داره باهام پایین بالا میشه و ولم نمیکنه که خودش روشنی شبای سیاهمه.
خلاصه که ما دیگه جنس نشکن شدیم نه سرد و گرم شدنا باعث ترک خوردنمون میشه نه حتی زمین خوردنمون
انقدر این زندگی رو از صفر مبدا شروع کردیم که دیگه میدونیم هر سربالایی و سرازیری رو با چه سرعتی بریم که چپ نکنیم.
پس بازم نباید کم آورد و به هیچ وجه نباید دست از تلاش برداشت من اینو از آدمی یادگرفتم که جیگرگوشه شو زیر خاک دفن کردنو از فرداش بازم به حیاتش رو همون خاک ادامه داد.
گرچه که این حیات بعد از مماتِ، ولی خب ما محکومیم به تکرار زندگی اجمالی
کم نیار رفیق واسه جنگیدن رو این کره خاکی زیادی باید پرو باشیم :)))

+ تــاریـخ چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعـت 1:12 به قـلـم محیا |


امشب حالم خیلی بده و بخواطر تنهایم همش باخودم فکر میکنم که اگه امشب بمیرم و شبم صب نشه کی قراره بفهمه مردم؟ اصن چه زمانی قراره بفهمن؟!یا اصن نکنه جنازم بو بگیره.
درست زمانی که غرق بودم تو این فکر باخودم گفتم
چندشب ام اینجوری گذشته؟
چه شبایی که تاصب گریه کردم و تمنا کردم از خدا که فردا رو نبینم
چه شبایی که تا صب تو بیمارستان بستری بودم و باز فکر میکردم فردا رو نمیبینم
چه شبایی که مردم و با این که فرداشو دیدم مدت ها زندگی نکردم
نه فقط من ها همه مون این شبارو گذروندیم
میدونی چیه رفیق مشکل از شب نیستا مشکل از دل سیاهه ماست که تا فضا رو هم رنگ خودش میبینه حس امنیت میکنه و ماسک پوشالیشو درمیاره و خود واقعی شو نشونمون میده
اونجاست که میخوای مثل ابرای سیلاسای بهاری بباری و همه غصه های دفن شده توی دلتو از لا به لای بغضات رها کنی
خلاصه که این شبا ادامه داره عزیزدل
امیدوارم حداقل در کنارش اون شبایی که از شدت ذوق خوابمون نمیبره رو هم حس کنیم
واِلا که دیگه چه ارزشی داره این زندگی

+ تــاریـخ پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۲ ساعـت 22:12 به قـلـم محیا |


و دوباره تکرار مبدا آفرینش من

و بازهم جسمی یخ زده و روحی مملو از غم های بی پایان

و منِ مدفون شده در این تاریخ کزایی قلب اندوهگینم را در آغوش میکشم تا اندکی از نا آرامی اش کاسته شود.

و ماتمی که میهمان همیشکی شب هایم شده و من هرشب با جوهره چشمانم پذیرای حضورش هستم تا بلکن او تاریکی ام را به ناکامی نکشاند.

و مرور آنچه در طول یکسال بر من گذشت و هستی ام را دگرگون کرد.

سالی که باعث شد خواسته هایم را به برآورده شدنشان نزدیکتر کنم و با قامتی استوار تر روی پاهای خود بایستم.

سالی مالا مال از لبخند ها و گریه هایی که از اعماق وجودم نشات میگرفتند که یقینناهمان ها باعث شکل گیری منِ حال حاضرم شد.

اگر چه شدیدا دلتنگ گذشته هستم و تحسر میخورم بابت سال هایی که در چنین روزی شادترین و خوشبخت ترین خودم بودم به دلیل رخ دادی که در این زمان برایم همانند عزاییست عمومی که تاب و تب تمام دلخوشی ها را از من خسته رهانیده است.

دلگیرم از اتمام سالی که در خیر گذشت و بیم دارم از چالش هایی که قرار است سال پیش رویم را بسازد.اما ایمان دارم که اندکی تلاش خود گلستانی میسازد که تمام بیم هارا از من تنها برهاندو جهان پیش رویم را گلگون کند.

و این بار بدور از حُزن و حسرت بیست و سومین زادروزم را باهمان کبریت مزین شده به آتش پاس میدارم

+ تــاریـخ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعـت 0:23 به قـلـم محیا |


این روزا زندگی خیلی سخت شده
هر روزم با هوالباقی شروع میشه
انگار یه ندای درونی صبح به صبح یادآورم میشه که ممکنه فردایی وجود نداشته باشه
منم مث آدمی که آخرین سکه شانسشو داره امتحان میکنه تلاش میکنم که اخرینم بهترین بُعد وجودیم باشه
این روزا زیادی فکر میکنم
یهو به خودم میام و متوجه میشم ساعت هاست به یک نقطه خیره ام و کوچ کردم به مکانی نامعلوم
دیروز تو خیابون چشم خورد به قاصدکای کنار جدول و باز رفتم تو فکر
فکر قاصدکایی که تو بچگی سمت آسمون پروازشون دادم تا به دستش برسن و براش خبر ببرن یکی هست که با دلی تنگ به یادشه
اون رفیق بچگیامو هنوزم دارمش
تنهاکسیه که هرچی بزرگتر میشم و با بقیه آدما غریبه میشم اون بیشتر از قبل برام قابل اعتماد میشه
یه سریام هستن مث اون آهنگا که تا بهشون میرسی ردشون میکنی ولی دلتم نمیخواد پاکشون کنی کنارم دارمشون ولی از دوستی فقط اسمشو یدک میکشیم.
برامن رفاقت ارزش داره مثل دوست داشتن
همونطور که الکی به کسی نمیگم دوست دارم؛ الکی ام کسی رو رفیقم خطاب نمیکنم.
چون نصف آدمایی که دور و برمونن پلاک گذر موقت دارن و رفاقتشون گذراست.
گاها پیش میاد با آدمایی مواجه میشی که ارزش کلماتی که براشون به کار میبری از خود اونا بیشتر
شخصا در این مواقع شرمنده خودم میشم که چقدر الکی و بدون شناخت به آدما بها دادم و با وجود شخصیت پوشالی که دارن خود بزرگ بینی شونو افزایش دادم.
کاش تو نقاشیای بچگیم آدمامو یه رنگ میکشیدم...

+ تــاریـخ جمعه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعـت 1:0 به قـلـم محیا |


سلام ۱۴۰۱ عزیزم
الان که آخرین روزای حضورته خواستم بابت خیلی چیزا ازت تشکر کنم.
ازت ممنونم که یک ساله دیگه عزیزانم رو کنارم نگهداشتی.
ازت ممنونم که باعث شدی ترس و دلهره کرونا از بین بره و تقریبا به روال زندگی گذشته برگردیم.
ممنونم که چشممونو نسبت به خیلی از حقایق دور و برمون بازکردی تا گرگ هایی که لباس میش به تن داشتنو بهتر بشناسیم.
درسته من امسال زیاد از ته دل نخندیدم ،
زیاد برای خودم وقت نزاشتم،
دوستامو به ندرت دیدم و باهاشون وقت گذروندم
یه سری شبا هیشکی جز خودمو نداشتم که دردمو بدونه و تنهایی قلبمو دستم گرفتم و باهاش گریه کردم.
ولی امسالمو خیلی دوسش داشتم
امسال من به قدم اول آرزوهام رسیدم.
شدم یه محیای خودساخته که داره یک تنه برای خودش و زندگیش میجنگه و هیچ جوره پا پس نمیکشه.
شروع سال ۱۴۰۱ ام با آدمایی بود که الان هیچکدومشونو کنارم ندارم واین تحولات باعث ایجاد منی شد که الان بشدت از وجودش راضی ام‌.
خلاصه که ۱۴۰۱عزیز تو قرنو برام قشنگ شروع کردی
درسته که من قرارنیست تا آخر این قرن زنده بمونم ولی امیدوار و با انگیزه ادامه میدم.
کاش ۱۴۰۲ هم همونجوری پیش بره که میخوام
خدایا میدونی که چی میگم!!!...

+ تــاریـخ یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۱ ساعـت 23:1 به قـلـم محیا |


نمیدونم من چندمین نفریم که برای خودش نامه مینویسه حتی نمیدونم از دید بزرگان ادبیات نوشتن نامه برای خودت توجیح ادبی داره یا نه ولی این روزا نیاز مبرم دارم به نوشتن نامه‌ایی که مخاطبش خودم باشم.

خلاصه که....
یگانه دردانه من سلام
احوالی را که میدانم جویایش نمیشوم
شرح نابسامانی احوالت راهم سراغ نمیگیرم
فقط چندکلامی معاشرت است که باید با خویش بگویم.
این روزها من تنها شاهد عینی تلاشت هستم و تمام سختی هایی که پشت سر میگذاری را لمس میکنم.
از این بابت به تو قول خواهم داد که فردایت زیباتر از امروزت خواهد شد.
اما اصل صحبت من سپاس و ستایشت نیست؛
من به دنبال شادی نهفته در چشمانت میگردم؛
به کجا رخت بربسته و کوچ کرده که این چنین مردمک چشمانت را سیاه پوش کرده است؟
شادی چشمانت را چه کسی دزیده است که من هرچقدر در آینه کنکاش میکنم او را نمیابم؟
در کدام کابوس شبانه ات شادی ات را گم کردی که این چنین دیدگانت تنهاشده است؟
این را فقط من نمیگویم. نشنیدی بابا میگفت دخترک شیطان و نا آرامم دیگر مرد شده است؟
من حتی همان لحظه در چشمان بابا هم اندوهت را دیدم.
نکند قلبت سر به جان این دو زبان بسته گذاشته و شادی را از آنان گرفته است؟
من که افکار اندوخته شده در ذهنت را میدانم جانم
من که میدانم جای خالی را با کلمات بی ارزش پر کرده باشند یعنی چه
من که میدانم زمانی که چشم آنچه نباید ببیند میبیند غم میهمانش میشود.
اما عزیزمن تو اگر از اندوه مالامال هم باشی فرقی برایشان نمیکند
جای خالی چه مناسب باشد چه نا مناسب پر شده است و دیگر نبود چیزی احساس نمیشود.
پس شادی را هرچند دروغین در قاب چشمانت قرار بده و نگذار بفهمند که بعد از گذاران این مدت هنوز هم دلت در دستان خودت نیست.
حیات و ممات خودت را خرج دلدادگی های قلبت نکن و حال خودت را بیش از این درهم نکن.
و تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل

+ تــاریـخ جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱ ساعـت 1:3 به قـلـم محیا |


مدت‌هاست که به این یقین دست یافتم که تو نیمه گمشده منی.
نه این که تو کامل کننده من باشی؛
و نه این که خلق و خو ویا علایقت عینن همانند من باشد.
تو نیمه گمشده من شدی چون من پس از دست یابی به تو آن نیمه ناشناخته و گمشده خود را یافتم.
من پس از تو محیایی را شناختم که هیچ شباهتی با آن که میشناختم نداشت.
و تو جلوگر احساساتی شدی که سالیانیست همه نبودنش را به رخم میکشیند.
من پس از تو آموختم که نیمه گمشده ام را باید درون خودم می یافتم نه در شخص دیگری و همچون سیمرغ عطار باید در کنکاش خود میبودم.
واین رازمگو را به تو بازگو میکنم که بعد از حضورت تمام نیمه های پنهان و پیدایی که در وجود من رخنه کرده اند تماما علاقه مند و شیفه عشق به تواند.
و حال هزاران امان از نبودنت....

+ تــاریـخ چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۱ ساعـت 23:20 به قـلـم محیا |


حالش اصلا خوب نیست.
قلبش تیر میکشه و نفسش به سختی بالامیاد.
دیگه جلو آینه لبخند نمیزنه و گاها ساعت ها و حتی روزها به این می اندیشه که آخرین دفعه کی از ته دلش با صدای بلند خندیده.
اخبار تیم محبوبشو دیگه دنبال نمیکنه و نسبت به عشق ابدیش بی تفاوت شده‌
دیگه حتی هرروز صب موهاشو نمیبافه و رژ لب صورتیشو نمیزنه.
اسف بارتر این که خیلی وقته لاک قرمزشو نزده تا جهانشو گلگون کنه.
دیگه خودشو به پیاده روی دعوت نمیکنه و تو این هوا سرد لذت خوردن ذرت مکزیکی به وجد نمیارتش.
حتی دیگه وقتی خونه تنهامیشه بساط هندزفری با اهنگای شادشو وسط پذیرایی پهن نمیکنه.
اینا تازه بخشی از اتفاقاتی بودن که خبر از مرگ درونی احساساتشو میدن‌.
بارها توی گوشش گفتم که روزا میگذره؛
مث آذرماهی که درگذره
مث زمستونی که پیش روته
یاحتی شروع دوباره سال و زنده شدن دوباره زندگی
ولی بی فایدست
انگار براش مسامحه دیگه کار ساز نیست و محتاج به یه انقلاب درونیه
سلاح یاس شو توی دستاش گرفته و با اندک ترین برخوردی بازخورد نشون میده.
حتی گریز از آدما رخنه کرده تو افکارشو باعث شده به گوشه دنج و تاریک اتاقش پناه ببره
روزها در اجتماع که قرار میگیره فقط کالبدش بین بقیه حضور داره و روحش سیال در تلاطم پستی بلندی ها در گذره.
دلتنگ آدمیه که مدت هاست به تاریخ پیوسته و جهانشو از اون جدا کرده و پیش به سوی جهانی جدید شتابانه
گرچه که به هیچ نحوی روح و باورش این مسئله رو صادقه نمیدونه.
کاش کائنات برای حال نزار این روزهاش کاری کنه
تو که میدونی کی رو میگم؟‌‌!

+ تــاریـخ شنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۱ ساعـت 22:27 به قـلـم محیا |


این روزا روزای سخت و بدی رو میگذرونم، روزایی که گاها فک میکردم هیچ وقت تموم نشن و منو توی سیاهیشون محو کنن.
دلتنگ آدمی ام که هرشب خودمو باحرفایی که تازه به اشتراک میزاره آروم میکنم.

آدمی که بعد گذشت چندسال همچنان جای خالیش پر از خالیه
انقد حال روزگارم بد بود که گاها خودمو فراموش میکردم.
لابه‌لای افکارم خودمو صدا میزدم و ملتمسانه ازش میخواستم که به خودش بیادو این حال بد رو خاتمه بده که چاره ساز نبود.
یه روز که مثل همیشه قایق ذهنمو روانه خیالات و افکارم کرده بودم مامان بزرگم گفت : میگذره مادر، خدا که نمرده.
این حرف انگار جرقه زد تو وجودم
انگار من مرده رو با یه دم مسیحایی دوباره به زندگی برگردونده بود.
راست میگف میگذره؛ مث ساعت که یه دیقه اش گذشت
مث چایی که سرد شد یا حتی مثل تمام شبایی که فک نمیکردم صب بشه ولی گذشت و تموم شد.
همونجا توهمون حالت از خودم عکس گرفتم که بعدا ثابت کنم که سخت تریناهم میگذره و به تاریخ میپیونده .
پاشدمو دارم با دستای خالی و به تنهایی با هفت خان مشکلاتم میجنگم.
این وسطا باختم، گریه کردم، زخم خوردم ولی دست از جنگیدن و ساختن اون حال خوب برنداشتم.
دروغ چرا این مابین تا دلت بخواد کم آوردم و کنار کشیدم ولی باز همون خدایی که به قول مامان بزرگ نمرده منو کشوند وسط گودی جنگ و خودشم یادم داد چجوری بایه فن دوخم شکستش بدم.
گرچه هنوز یه خان از هفت خانمم نگذشته ولی به یه نوشتن شرح حال عجیب محتاج بودم یه جورایی به این نحو از دردودل کردن عادت کردم.
من تو این یه ماه گذشته معجزه زیاد دیدم
اتفاقاتی که باعث شدن بیشتر به خودم بیامو دست از تلاش برندارم.
امیدوارم اونی که دستاموگرفته که تنها پشت و پناه این روزامه ول نکنه و نزاره بیش از پیش تنها بمونم.
به قولی《تا خدا بنده نواز است به بنده اش چه نیاز》

+ تــاریـخ دوشنبه هفتم آذر ۱۴۰۱ ساعـت 23:17 به قـلـم محیا |


یه حال عجیبی ام!
یه چیزی مث تشخیص ندادن خوب و بد
موندم بین یه دوراهی که گاها نمیدونم کدوم انتخاب درسته
میدونی من همه زندگیم خواستم خودم اون بانی نجات بخش زندگیم باشم، اونی که قراره منو به آرزوهامو خواسته هام برسونه؛ ولی الان هرچی سنم بالاتر میره و بیشتر پایین و بالا زندگی رو میبینم حس میکنم واقعا انگار اشتباه میکنم. نکنه واقعا باید از بقیه کمک بگیرم یا حتی بشینم منتظر یه منجی که ظهور کنه و برام محول الاحوال بشه.
من همیشه دلم میخواست خودم تلاش کنم و بدست بیارم که قدرشو بدونم و افتخار کنم واسه به دست اوردنش که بگم حاصل زحمت خودمه ولی خب الان چی
بعد گذشت این همه سال من حتی به یکدوم از اونا نرسیدم
نکه فک کنی مشکل فقط از منه هاا نه شده کلی تلاش کردم بهش نزدیک شدم ولی اون دورتر و دورترشده ازم
شماخوب میفهمید چی میگم به هرحال همه ما جوونای این مرز و خاکیم و عجیب با واژه تورم دست و پنجه نرم میکنیم.
هر روز اسب پشتکارم رو زین میکنیم و سقف خواسته هامو کوتاه تر، اما غافل از این که همچنان باید هشتم گروی نُه بزرگوار باشه
والا فک کنم من حتی اگه به جای اسب پشتکار بنزم میداشتم بازم قصه همین هشت و نُه بزرگوار بود.
حالا شاید باخودت بگی چرا بزرگوار، خب معلومه عزیزمن چیزی که کمتر کسی بتونه بهش دست پیداکنه اگه محترم و بزرگوار نیس پس چیه!‌؟
تو اوج ناامیدی غوطه ورمو میدونم بازم اونی که قراره واسه نجاتم دست دراز کنه خودمم
هرچقدم قدیمیا بگن 《در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است》من کماکان معتقدم یه جای این امید و سپیدی شب داره میلنگه واِلا که دیگه تا حالا حداقل باید یه رخ میدادن.
چی بگم دیگه از حرص خوردن که چیزی عاید ما نمیشه؛
پس بازهم صبر را پیشه کرده و سرلوحه قرار میدهیم و بااین شعار که " فقط بهش برسم هرچندسالم که بود " فاتحه ایی بر جوانی خود میخوانیم و به این زندگی ناجوان مردانه ادامه میدهیم باشد که به سرمنزل دوست حدالمقدور ختم شود.

+ تــاریـخ شنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۱ ساعـت 23:38 به قـلـم محیا |


در تلاطم سختی‌ها درست جایی که غرق بودم در افکار نا بسامان امروز پیامی دریافت کردم که عجیب زمانم را متوقف کرد و ذهنم را مشغول به همان چند کلمه
و مرا گم کرد در روزگار دلتنگی
چه برسر خاطره ها ،لبخند ها وشادی های آن روزهایمان آمد...
صحبت اندک بود و جملات کوتاه تر
دیگر مجالی نه برای گفتگو بود نه برای گلایه
ولی نگویم از همان چندکلمه ایی که طناب افکارم را عجیب به هم گره زده است
ای کاش میشد تمام حرف ها بغض ها و تمام دلتنگی های این دوران را برسرش فریاد بزنم و به او متذکر شوم که سکوت من از روی بی مِهری نیست بلکن سکوتم از روی حرف هایی ست که به زبانم مُهر بی صدایی زده اند.
به او بگویم که این تلاطم ساختگی فقط از برای مشغول کردن ذهنی ست که تو را ملکه افکارش کرده است.
پس بدان که دیدنت حتی در هر صفحه ایی چه بر سر قلب به گِل نشسته ام می اورد
عزیزی میگفت《 درست جایی که فک کردید دلتنگش شده ایید به یاد اشک ها ،ناراحتی ها و دلشکستگی هایی که آن فرد برایتان به وجود آورد بیوفتید تا به قلبتان یادآور شوید که این دلتنگی ها برای شخصیست که حتی برای حال شما ارزشی قائل نبود.》
پس تمام حرف های نهفته در دلم را قورت دادم و باز سکوتم را پیشه کردم که بهترین صلاح است برای گذران این روزهایم.
کاش بفهمد که هر پیامش چه ها با من میکند....

+ تــاریـخ یکشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۱ ساعـت 0:41 به قـلـم محیا |


هرسال قبل از تولدم مطلبمو مینوشتم و تا زمانی که قرار بود پستش کنم روزی ۱۰۰بار میخوندمش
ولی الان چی هیچ انگیزه ایی واسه نوشتن ندارم و هیچی به ذهنم نمیاد که رو صفحه بیارمش
انگار جهانمو سکوت فراگرفته و منم واسه ابراز حالاتم لال شدم
دنیام تاریک شده انقد تاریک که جهانم پر شده از سیاهی های ممتد تموم نشدنی
میدونی هرسال دارم تنها میشم و هرچی میگذره بیشتر از آینده هراس دارم
هرسال میگم امسال تنها ترینم و باز سال بعدش تنها تر میشم
دلم خیلی گرفته انقد که دیگه فک میکنم هیچ روز خوبی قرار نیست بیاد
هرسال کلی آرزو و خواسته واسه سال بعدم میکنم و سال بعد دریغ از پارسال
انگار با همون فوت شمع اونم پرمیکشه و میره که بهش برسم
ورد زبونم شده چی فکر میکردیم و چی شد و واقعام پوچ شده تمام افکارم
انقدر همه دارن ناامیدمون میکنن از اینده که به شخصه دلم میخواد مث فیلم ساعت برنارد زمانو متوقف کنم بشینم زانو غممو بغل بگیرم که چه خاکی به سر روزگارم بریزم
چقد جاهل بودم تو بچگی که فک میکردم بزرگ که بشم غم و تنهایی تموم میشن قافل از این که اونام باتو بزرگ میشن و قد میکشن
یه بار یه عزیزی ازم پرسید که بچگیتو دوس داشتی یا الانو گفتم بچگی . درجوابم گف تو که اون موقع ام مث الان تنها بودی چرا بچگی؟ گفتم حداقل اون زمان امید داشتم که آینده ام قرار نیست اینجوری باشه ولی الان چی...
دقت کردین هرسال دارم از تنهایی مینویسم
هرسال میگم سال بعدی بهتره ولی نیست اونی که من میخوام
حس میکنم پر توقع شدم از دنیا
اونم طفلی نمیتونه خواسته های زیاد منو براورده کنه و منم مث دختربچه ایی که باباش براش عروسک موردعلاقه اشو نگرفته ناراحت و گوشه گیر شدم.
واسه امسالم هیچ آرزویی ندارم
حتی نمیدونم از خدا بخوام سال بعدی ام باشه یا نه
الان فقط تنها خواسته ام از خدا واسه تولد۲۲سالگیم اینه که بهم دلگرمی بده واسه ادامه حیات
بخودش قسم خسته ام از این روزگار سیاهی که روش رنگ غم پاشیدن
باتمام این خستگیا باتمام این ناامیدیا و فراز و فرودها تولدت مبارک من عزیزم
مرسی که به دنیا اومدی تا تنهایی تنها نمونه

+ تــاریـخ شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعـت 0:8 به قـلـم محیا |


سکوت ، تاریکی و دخترکی غرق در افکار ناملومسش
دقیقه ها و ثانیه های شتابان برای گذران هرچه سریع تر عمر
روزهایی که سال هاست بدون اندکی تغییر سپری میشوند و گریه ها و ناراحتی ها را در خود دفن میکنند و بر پیکره شان خاک میریزند.
چه کسی میگوید غم پایان میابد، ناراحتی لحظه ایست و درد گذراست؟
شاید تا به حال غم دلتنگی و ناراحتی تنهایی و درد دوری نکشیده اند که این گونه شادی را بر جان های بی جانمان تحمیل میکنند.
نه خنده نشانه سرخوشیست و نه گریه نشانه اندوه
به قول شعرای این روزها:
از درون آشفته و ظاهر چو کوهی استوار
رنج ها اینگونه ما را سخت بار آورده اند
گاهی در این‌ حوالی دلی عجیب هوای آسمان به سرش میزند.
آن هم‌ آسمانی که جسم زیر خروارها خاک پنهان باشد و روح هفت وادی آسمان را طی کند تا به خدایش برسد.
از کنار ستاره هایی که شب ها آن ها را میشمارد تا به خواب فرو برود و ماهی که یار صحبت های شبانه اش بود بگذرد و خاتمه هستی اش را اعلام کند.
اینجا دلی خوش است به گذران زندگی و نزدیک شدن به حسن ختام این سال های کذایی
اما کاش حداقل خارج از این دنیا کسی منتظرمان بود...

+ تــاریـخ پنجشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۱ ساعـت 1:30 به قـلـم محیا |


سنت که میگذرد تازه رانندگان تاکسی را درک میکنی که چرا برای انسان هایی که نمیشناسند و دیگر هیچ گاه نمیبینندشان دردودل میکنند.
گاهی اوقات انسان نیاز دارد که فارغ از نصیحت و قضاوت حرف هایش شنیده شوند و این حجمه سنگین حرف های نگفته را زمین بگذارد.
سخن گفتن حضرت علی با چاه آب نیز از این قضایا مستثنی نیست.
دلِ شکسته را اگر تیمار نکنی سر به جانت میگذارد و فاتحه میخواند برتمام روزگارت ،قلب زخم خورده مرحم میخواد تا دوباره زندگانی کند و نوید روزهای خوب را به این کالبد خسته بدهد.
گرچه در این روزگاری که ما زندگی میکنیم کلمات بیشتر از گلوله آدم هارا میکشد‌ و جان دوباره قلب های بیمارشان را میگیرد.
میگویند حال این روزهایت را به خداوند محول الاحوال بسپار تا به احسن الحال تغییر دهد اما مگر جای خدا در قلب بندگانش نبود؟ چطور توانستند معبد پرستش خداوند یگانه را بشکنند و هیچ بر سر روزگارشان نیاید. نکند تبر را برگردن تقدیر نهادند که این گونه سرخوش ایامشان را میگذرانند و وجدانشان مملو از عذاب نمیشود.
ما که هنوز دل پا گذاشتن روی سنگ قبرهارا نداریم و اظهار ندامتمان به آسمان میرود اگر لحظه ایی پایمان بلغزد؛ چگونه شما پاروی دلهای اشرف مخلوقات خداوند میگذارید و جهانتان نمی ایستد.
کاش برای دلشکستن نیز قانونی اجرا میشد...

+ تــاریـخ جمعه نوزدهم فروردین ۱۴۰۱ ساعـت 1:21 به قـلـم محیا



با چشمانی مملو از اشک و بغضی خفته در گلو مینویسم برای قلبی که در چهارشنبه آخر سال آن را به آتش کشیدندو بدون خاموش کردنش رهایش کردند و رفتند.
مینویسم برای دختری که آسمانش را برای تنهایی اش محکوم میکند و میخواهد از خدا که برادر نداشته اش را به خانه پسر همسایه ایی بفرستد که او را اذیت میکند.
مینویسم از دل شکسته ایی که هیچ احیا کننده ایی دیگر نمیتواند قلبی را به او پیوند بزند و آن را به حیات برگرداند.
مینویسم برای دختری که گوش هایش از حرفای دروغی که شنیده بود خون بارید، همان حرفایی که تیشه بر قلبش زده بودند.
پس کی قرار است ان ناجی رهاکنندمان از این ظلمت بی معرفتی ها بیاید و وجودمان را به اعتمادی راستین گرم کند؟
کی قرار است انسان ها تاوان دل هایی که شکسته اند را بدهند تا به همگان ثابت شود که این گناه جرمی نا بخشیدنی دارد.
ای کاش برای کودکانتان شازده کوچولو میخواندید و هرشب زمانی که بر بالینشان رفتن به آن ها متذکر میشدید که به دلی که اهلی کرده اند دیونی دارند.
گرچه به قول پدرم در روزگاری که برادر به برادرش وفا ندارد و اعتماد در میانشان رخت بربسته است تو از دیگر فرزندان آدم چه انتظار داری.
دیگر صفحه را تار میبینم، نکند مردمک چشمانم در دریایی از اشک غرق شده اند‌؟‌‌!

+ تــاریـخ سه شنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۰ ساعـت 23:46 به قـلـم محیا |


خیره به چهره ات که در این چهارضلعی بی روح امروزی ترسیم شده است مینگرم.
تصاویر را یکی پس از دیگری رد میکنم و خاطراتمان را از کودکی تا به امروز مرور میکنم؛ همان زمانی که هیچ رویدادی نمیتوانست دستانمان را از هم جدا کند.
به ناگاه چشمانم را بستم، تصویرت بر ذهنم نشست. تصویر چند روزپیشی که تورا رو به روی خودم دیدم اما پشت میزدیگری، باهمان جمعی که روزگاری من هم جزئی از آنها بودم ولی حال....بگذریم این قصه دراز است و مجال گفتن آن نیست.
امان از لحظه ایی که چشمانمان درهم گره خورد و من صدای ضربان قلبم را در آن هیاهو خوب میشنیدم، سرم را از خجالت پایین انداختم.خجالت از چه را نمیدانم ولی سنگینی پلک هایم را که خبراز جاری شدن اشک هایم را میداد فهمیدم و فرار را به قرار ترجیح دادم.
دلتنگی عجیب دلم را چنگ میزد و قلبی که باتمام وجود نامت را درتمام تنم فریاد میزد و خواهان درآغوش کشیدنت بود.
آخرین بار که تورا در آغوش گرفتم را خوب به یاد دارم.فروردین ۹۷بود که کنار ایستگاه اتوبوس درآغوش گرفتمت و بعد از آن دیگر هیچ وقت تورا ندیدم تا همین روز کذایی که دیدمت اما هیچ سهمی دیگر از آن آغوش نداشتم.
تمام راه تا خانه تنهاچیزی که از فکر کردن به آن گریز داشتم تو بودی و تنها چیزی که فکرم را آشفته خود کرده بود هم تو بودی.
از آن روز تا به حال هرکس حال نزارم را میبیند از من میخواهد که یادت را به دست باد بدهم و فراموشت کنم که ای کاش شدنی بود.
در این بیچارگی و ناچاری تنها چاره ام نزدیک بودن میلادت است که من تنها امیدواری ام گفتن تبریک به توست که آن هم به لطف قرار گرفتن در لیست تحریمات باید به نحوی باشد که بیان نشود.
این را بدان و به آن آگاه باش که تورا هیچگاه از یاد نخواهم برد و تا پایان این زندگانی دوست خواهم داشت.

+ تــاریـخ پنجشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۰ ساعـت 0:3 به قـلـم محیا |


سلام منِ عزیزم
حال این روزهایت چطور است؟
اینجا کسی باتمام وجود برای خوب بودن حالت میجنگد.
شخصی تمام تلاشش را میکند که روزهای تو زیباتراز هرروز سپری شوند.
در لحظاتی که من برایت نامه مینویسم هوای روزهایم ابری ست و هوای شب هایم بارانی ، و توخوب خواهی دانست گذران این ساعات چقدر برای من اَت سخت است.
تو برایم از روزهای آفتابی ات بگو، از رنگین کمان چشم نواز بالای سرت تعریف کن ، از مخمل سرمه ایی شب هایت که ستاره هایش را نقره کوب کرده اند.
منِ عزیزم ! تو را به خدا بخند ؛ باصدای بلند بخند ، بگذار طرح غصه و غم از چهره ات رخت بربندد و چشمانت چهره دخترک شعف را در خود نمایش دهد.
در این وادی وجودت درخت امیدی روییده با ریشه ایی بیست و چندساله اما شاخ و برگ های شکننده ایی که هر آن ممکن است دلشان بپوسد و سبز بر زمین بیوفتند.
و تو خوب آگاهی از تاوان سبز زمین افتادن...
نگران این روزهانباش ، خیالت راحت که حال خوب تو در آن روزها انقدر برایم اهمیت دارد که امید را هر روز تنومندتر می سازم و پایش آرزو میریزم تا هیچ يأسی آن را از زمین جدا نکند. بذر شادی را در زمینش میکارم تا تو گل هایش را برداشت کنی.
ساده و مختصر بگویمت ، تک تک گذران این روزها ارزش حال خوب تورا دارد .
یقین داشته باش که در این کره خاکی کسی به این اندازه برای خوشحال بودنت تلاش نمیکند.
دوست دار همیشگی تو من اَت

+ تــاریـخ چهارشنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۰ ساعـت 1:24 به قـلـم محیا


بچه که بودم عینک زدنو خیلی دوس داشتم
همیشه دلم میخواست یک فرم عینک بگیرم و بزنم به چشمام‌.
چشمام که ضعیف شد اولش خوشحال بودم اما بعد چندسال دیگه عینکو دوست نداشتم و سعی میکردم کمتر ازش استفاده کنم.
یامثلا تاهمین چند وقت پیش که ۱تار موسفید رو سرم بود خیلی خوشحال بودم احساس جاافتادگی میکردم و همیشه یه جوری موهامو مرتب میکردم که اون تارمو دیده بشه.اما الان که دونه دونه تارموهام دارن سفید میشن دیگه دوسشون ندارم .برعکس فک میکنم چون موهام سفید شده دیگه نمیتونم اون شیطنتای سابقمو انجام بدم‌‌‌.
میدونی چیه رفیق، بحث سر اینه که تا چیزیو از دست ندیم قدرشو نمیدونیم‌.
نمیدونیم هرچیزی داشتنش چه لذتی داره.
داریم زندگی میکنیم اما از زندگی مون راضی نیستیم‌.
شاید چون نمیدونیم خیلیامون داریم تو آرزو های بقیه زندگی میکنیم اما باز شاکی ایم.
بحث نداشتن رفیق
بحث اینه که اون آدم تا وقتی کنارمونه و دوسمون داره ما چشمون دنبال بقیه ست و نمیبینیمش اما وقتی که میره...
وقتی میره همه دنیامونو میبازیم و سیاهی روزامونو پر میکنه از دلتنگی واسه همون آدم
آره، نداشته باشیش تازه ارزشش رو میفهمی
مث دلی که به راحتی میدیم دست آدما و وقتی یه دل شکسته پس میگیریم تازه میفهمیم چه اشتباهی میکردیم... :)

+ تــاریـخ جمعه پانزدهم بهمن ۱۴۰۰ ساعـت 23:56 به قـلـم محیا |


گابریل گارسیا میگه:
《اگه از من بپرسن قوی ترین انسان های دنیا چه کسایی هستن میگم زنان هایی که تنهایی رو یاد گرفتن.》
خیلی به این جمله فک کردم
حقیقتش در وهله اول باخودم گفتم چرا تبعیض جنسیتی قائل شده مگه چه فرقی بین زن ها و مرد ها وجود داره
اما بعد که بیشتر بهش فک کردم دیدم واقعا درسته
ما دخترها زمانی که تنهایی رو یادمیگیریم و یادمیگیریم که خودمون از پس همه چی بربیایم یا حتی یادمیگیریم تنهایی برای خواسته ها و آرزوهامون بجنگیم زیادی قوی میشیم انقدر قوی که دیگه نیاز به هیچکس نداریم.
از همه نظر حتی از نظر احساسی هم مستقل میشیم.
ماحتی عاشق همین تنهایی مون میشیم عاشق منی که داریم هرروز قوی ترش میکنیم.
شاید این مسئله پیش بیاد که چطور این اتفاق میوفته،
یعنی چطور تنهایی رو یادمیگیریم و قوی میشیم؟‌!
میدونی رفیق لازمش شاید ترک شدن باشه.
اونم ترک شدن از سمت ادمایی که مدت زیادی اونارو کنارت داشتی و حالا دیگه به هر دلیلی نداری شون
یاشایدم یه تلنگر مثل عوض شدن شرایط زندگیت
مثل این که تنها آدمای زندگیت که همه کس و کارت خلاصه میشه تو همونا بودنتو ندید بگیرن و دیگه حضورت براشون هیچ لطفی نداشته باشه.
انقد غرق خودخواهیای خودشون بشن که دیگه مهم نباشه واسه شون که تویی ام وجود داری و حال دلت بسته به اوناس‌‌.
ببین این اتفاقا که میوفته ناخوداگاه دنبال کسی میگردیم که خلأ ایجاد شده رو باهاش پرکنیم.
میگردیم دور مونو میبینیم هیچ کس جز خودمونو اطرافمون نمیبینیم.
از اونجا به بعده که خودمون میشیم کس بی کسیای خودمون ،میشیم جعبه سیاه خودمون ، میشیم مرهم دردای خودمون و...
من مطمئنم زن ها رهبرای خوبی میشن چون کسی که بتونه تنهایی زندگیشو باهمه روزای بدش بسازه میتونه یه مملکتم تنهایی بسازه.

+ تــاریـخ سه شنبه بیست و یکم دی ۱۴۰۰ ساعـت 0:59 به قـلـم محیا


دنیام پرشده از سیاهی های متدی که انگار قرار نیس تموم بشن.
شدم عین یه دختر بچه که همه دوستاش باهاش قهرکردن و تنها دلخوشی شم عروسک توی بغلشه که باهاش حرف میزنه اما خب اون هنوز با این حقیقت که اون عروسکم نمیشنوه صداشو رو به رو نشده.
دیشب خواب ادمی رو دیدم که این روزا عجیب دلتنگشم .
میگن ادم وقتی خواب یکی رو میبینه یعنی که اون داره بهش فکر میکنه .
بعید میدونم درست باشه اخه اون ادم خیلی وقته من و هر چیزی که به من مربوط میشه رو فراموش کرده چه برسه به این که بهم فکر کنه.
این روزا بیشتر براش مینویسم چون بیشتر از همیشه از فردام مطمئن نیستم‌.
نمیدونم امروز روز چندمه که این مریضی مهمون وجودم شده دیگه واقعا حسابش از دستم دررفته.
هرروز دردام بیشتر میشه و نفسم تنگ تر .
شایدم دلیلش فقط مریضی نیست
دلیلش میتونه دوری از ادما باشه .
دلیلش میتونه مردن هرروز همشهریام باشه که انگار گرد مرگ پاشیدن رو در و دیوار این شهر
شایدم دلیلش دلتنگی واسه کسی باشه که هیچ به رو خودش نمیاره.
دنیای عجیبیه ها قبلا واسه سقوط یه هواپیما کلی غصه میخوردیم و ناراحت بودیم که هموطنامون مردن اما الان که هرروز اخبار میگه بالا۵۰۰نفر مردن فقط یه خدابیامرز میگیم و راحت از کنارش رد میشیم.
خداکنه که این مریضی زودتر تموم بشه اگر چه مطمئنم واسه ادمایی که عزیزشونو از دست دادن کرونا تا همیشه ادامه داره‌.
بیشتر از همیشه این شبا واسه خوب شدن حال مریضا دعا کنین

+ تــاریـخ دوشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۰ ساعـت 17:32 به قـلـم محیا |


ادما رو لبریز نکنیم!
انقدر با غرور بی جا و توقعات الکی مون ادما رو بهم نریزیم؛
آدما رو از مهربونی شون پشیمون نکنیم؛
باورکنیم آدمایی که کینه به دل نمیگیرنم میتونن کینه ایی باشن ؛
اونا رو از خودشون متنفر نکنیم.
یقین داشته باشید آستانه تحمل آدما حدی داره اونا رو از زندگی خسته نکنیم.
آدما به اندازه کافی درگیری تو روزمرگی های زندگی شون دارن ؛
حوصله بحث سر برداشتهای اشتباه ما رو ندارن.
علایق خودمونو به آدما تحمیل نکنیم.
اونا فقط یک بار حق زندگی دارن ،
کار به کار آدما نداشته باشیم؛
سرمونو از زندگی ادما بیاریم بیرون
آدما به اندازه کافی سرگرم زندگی خودشون هستن؛
آدما دیگه دل و دماغ سابق رو ندارن
دلشکستن تاوان داره ،
قلب ادمایی که دوستمون دارنو نشکنیم.
حواسمون به دیگرانم باشه،دیکتاتور زندگی نکنیم
بترسیم از زمانی که همون آدما نسب به ما سرد بشن
بخدا که اگه از چشمشون بیوفتیم هیچ جوره دیگه به چششون نمیایم...

+ تــاریـخ دوشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۰ ساعـت 17:27 به قـلـم محیا |


من همانم ، همان که خداوند روزگارش را نشانش داد اما هیچ دم نزد.

آخر عزیزمن شیفته کجای این زندگی شدی که زمینی شدن را برگزیدی؟

کاش در همان حین کسی در گوشم نجوا میکرد :زمین انقدر هاهم خوب نیست.برای متولدشدن اطمینان داری؟!

کاش یکی میگفت زمین چقدر تاریک و سردست.

به یگانگی خورشید شک ندارم اما زمین نور و گرمایش را از قلب آدمیانش میگیرد.

مردمانی که دست در جیب های خالی از احساسشان نهاده اند.دستانی که یخ زده اند، انگار که حتی 'هاکردن' هم از آنان دریغ شده است.

زمین این مجموعه سراسر دلتنگی و تنهایی، این کره ساخته شده از غم که در آن گل های یأس روییده اند به بلندای سرو های بی ثمر، این زندان محکومان بنی آدم؛ چه میخواهد از جان آرزوهایمان؟!

ای کاش شهاب سنگ های شادی ببارند براین روزگار بی رنگ زمینی

ای کاش پیغمبر امید مبعوث شود در میان این مردمان آگوئیسم و رسالت معرفت را در میان آدمیان پخش کند.

ای کاش اخر زمان غم هایمان زودتر سر برسد.

کاش بیماری جوانمردی همه گیر شود.

ما که هنوز کورسوی امیدمان را داریم...

+ تــاریـخ پنجشنبه نهم دی ۱۴۰۰ ساعـت 12:12 به قـلـم محیا |


شده بهترین روز زندگی تون بدترین بشه؟
شده روز با صدای بلند بخندین و شب تو تاریکیاتون کفارشو با گریه بدین؟
شده بدترین ضربه هارو از اونی بخوردید که فکرشم نمیکردین؟
شده با خودتون بگین چی فک میکردم و چی شد؟
شده به قلبتون بگین این بابقیه فرق داره و بعد شرمندش بشید؟
شده ببینید یه آدم بیخود و بی جهت داره قلبتونو میشکنه؟
به گرد بودن زمین چی اعتقاد دارین؟
به تاوان دلشکستن چطور؟
اگه میدونید چطوری انقدر راحت دل میشکنید.
چطور تنگ میکنید نفس کسایی رو که از اعماق قلبشون دوستون دارن.
همه مون این چیزارو حس کردیم دیگه
این که اون ادمی که اخر ادعا بود تو دوست داشتنمون یهو سرد شد و سر کوچیک ترین مسائل گیر داد و قهر کرد و بحث کرد و ....
که تش بفهمیم مارو نمیخواد چه بسا که شاید تایم بازی ما تموم شده و قرار تعویض شیم.
میگیری چی میگم نه ؟!
من میگم اگه یکی رو تا دیروز دوسش داشتی و امروز حس کردی به هر دلیلی ازش خسته شدی برو بهش بگو
میشکنه ، خورد میشه ، دلیل میخواد اصن
ولی بازم حالش خیلی بهتر از فردی هست که، کسی که داره ادعای دوست داشتنشو میکنه بهش خیانت کنه‌.
به خود خدا قسم که از این بدتر براش وجود نداره
جنسیتم نداره هاا چه دختر چه پسر هرکدوم خیانت ببینن میشکنن
حالا تو هی سرد برخوردکن ، هی بحث الکی بکن ، هی تهدیدش کن به تموم کردن رابطه ، همش تقصیرارو بنداز گردن اون
اخرش چی میشه بنظرت؟
تو فک میکنی میتونی بااین برخوردا اونو موجاب کنی که اونجوری که تو میخوای باشه اما در اصل داری قلب اون ادمو از خودت دور میکنی.
اینجاست که میشه داستان غزل معروف استاد شهریار:
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

+ تــاریـخ جمعه شانزدهم مهر ۱۴۰۰ ساعـت 22:48 به قـلـم محیا |


خسته از دلتنگی های کتمان شده ،
خسته از دیدن عکس هایت که کاش میشد لب بگشایند و حرف بزنند تا هر لحظه برایشان از دلتنگی ام بگویم،
خسته از دلی که هوایت را میکند و هربار باید به خیالی سرگرمش کنم.
وحتی خسته از خیال هایی که تمامشان مملو از حضور توست.
خبر نداری که خیال تو پناه است ؛ پناهی کوچک ،همچون لانه شاهینی که دربالاترین نقطه کوه میسازدش که برای دقایقی از شر انسان ها درامان باشد.
خبر نداری که تو رفتی اما غمت روزگاریست که مهمان قلبم شده است که ای کاش تو بودی و غم نبود.
خبر نداری که بعد از رفتنت انگار که کوه از این دشت رخت بر بسته است، انقدر که بعد از تو جهانم خالی شده.
خبرنداری چقدر دلم هوای شنیدن صدایت را کرده صدایی که با تک تک کلماتش محبت را به خورد جانم میداد که حال دیگر جانی نمانده .
دلتنگی دیگر مجال نمیدهد و من نمیدانم 《دل که تنگ است کجا باید رفت》آن هم منی که از کوی تو مدت هاست رانده شده ام.
خبرنداری که این شهر کثیف چقدر بوی تنهایی میدهد ،تنهایی هایی که میشد به ترک کردن منجر نشوند
میشد به وصال برسد اما امان از کودکی که بزرگ نشده بود.
کاش میشد رو به رویت به ایستم و در چشمان روشنت نگاه کنم و بگویم مدت هاست بهانه دست دلم میدهم که هم سخنت شود اما سرمای رفتارت دست دلم را منجمد کرده و دیگر حتی کلمات هم از روی دستانم سر میخورند و بر زبانم جاری نمیشوند.
کاش میشد تو را دید و تمام این غم های نبودنت را درگوشت زمزمه کرد.
کاش یکبار در این نبودن ها سراغم را میگرفتی تا اندکی امید به سراغم بیاید و پیام اور باشد که هنوز هم میتوان به بودنش امید داشت.
بگذریم از دلتنگی ،خاطرات را چه کنم؟
"رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد..."

+ تــاریـخ دوشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۰ ساعـت 1:56 به قـلـم محیا |


مدت ها قلم و کاغذمو جمع کرده بودم میگفتم حال بدت باشه واسه خودتو حال خوبتو بین بقیه تقسیم کن.
توفکر نوشتن یه متن بودم باکلی حال خوب و کلی خوشی که تظاهر کنم همه چی خیلی خوبه و همه چی بر وفق مراده.
نوشته امشبم قرار نیس اونقد خوب پیش بره قرار نیس توش حال خوب باشه
میدونی رفیق حقیقتش حالم اصن خوب نیس همش باخودم میگفتم خدا اگه دردو داده درمونشم میده ولی تا بخودم میام میبینم همه چی درده اصن انگار درمون من همون نوش دارو بعد مرگ سهرابه
داشتم میگفتم حالم خیلی بده رفیق مث یه درخت بارون خوردم کافیه یه دست بهم بخوره تا بزنم زیرگریه
شده شبا تو این ترکیب سکوت و تاریکی که ادمو گم میکنه توهر خیالی به گذشته ات فک کنی و ببینی چه اشتباهایی داشتی بعدش از خودت متنفرشی و لعنت کنی خودتو؟
باورکن که بیشتر از هرکسی تو این جنگ درونی جنگیدم و بارها و بارها خودمو باختم ولی میدونی نتیجه اش چیشد به خودم اومدم و گفتم مگه زندگی چندمته که انتظار داری اشتباه نکنی؟!
هی به خودم تلقین میکنم چیزی نیس درست میشه ، چیزی نیس بهش فک نکن ، چیزی نیس خوب میشی ؛ میگم چیزی نیس اونم زمانی که درونم لبریز از همه چیه
لبریز از بغض هایی که هر ان ممکنه مث یه بمب ساعتی بترکن ، لبریز از احساساتی که هیشکی نفهمیدشون انگار تو این ۷۰ملیون ادم یکی واسه فهمیدن من خلق نشده بود.
نکه فک کنی از اول اینطور بودا نه اولش همه خوبن همه مهربونن همه میفهمنت ولی هرچی معاشرتت باهاشو بیشتر میشه انگار غریبه میشن باهات نکه عوض بشنا نه فقط دارن به مرور خودشونو مشخص میکنن.
من میگم قشنگ ترین توصیف ادمیزادو سهراب داشت که میگفت‌:ادمیزاد، این حجم غمناک! خدایی همه مون یه کوله غم رو دوشمون داریم که انگار اصلا قرار نیس زمینش بزاریم فقط هر دوره از زندگیمون که میگذره وزن کوله مون سنگین تر میشه و کمرمون خم تر .
غمایی که حتی موقع خواب قبل از این که چشامونو ببندیم یه شب بخیرم بهشون میگیم که حداقل بخواطر معرفت و موندگاریشون ازشون تشکرکنیم《شب بخیر ای غم هایی که مارا بزرگ میکنید》
حرف از معرفت غم شد یاد یه بیت شعر افتادم که میگفت:
همیشه هر که دم از عاشقی زده تنهاست
نماز آنکه مکبر شود جماعت نیست...

+ تــاریـخ چهارشنبه سی ام تیر ۱۴۰۰ ساعـت 0:20 به قـلـم محیا |


واما ۲۱سالگی
امسالم مث پارسال میخوام جدا از هر تناقض گویی و ارایه و ایهامی حرفمو بزنم.
قبلش بگم دلیل این همه تنفر نسبت به یک روز از تقویم رو نمیفهمم.
چرا هرچی به امروز نزدیک میشم حالم بدتر میشه؟
چرا حتی چند روز بعدشم حالم گرفته ست؟
چرا انقد نفرت دارم از سالروز بدنیا اومدنم؟!
امسالم خسته ام انقدر خسته که انگار کلی دنبال اتوبوس دوییدم و واینستاده
انقد خسته که انگار کل پول توجیبی های بچگیتو واسه خریدن یه عروسک جمع کنی و بعد بفهمی یکی دیگه خریدتش
انقدی که بعد مدت ها برات بستنی بخرن و تا بخوای بخوری از دستت بیوفته زمین
میدونی ایراد من اینه که نشستم منتظر اون حال خوبه که بیادو رنگ روزامو عوض کنه و زندگیمو نونوار کنه.
انگار یادم رفته باید حرکت کنم، تلاش کنم تا خودم به دستش بیارم‌.
ولی خب یه سری چیزا هس هرچقدم بالا پایین بری نمیتونی درستشون کنی اصن شنیدی میگن تو طالعته یا نمیدونم بگن رو پیشونیت نوشته جزی از تویه حالا هی تلاش کن فایده نداره که
میدونم که فهمیدی از چی حرف میزنم...تنهایی
من یکی باهاش بزرگ شدم انقد تو لحظه لحظه زندگیم حسش کردم که الان به جرئت بهت میگم اگه چند روز تنها نباشم دلم براش تنگ میشه اصن انگار غریبم بین ادما
واسه تنها بودنمم منت سرکسی ندارم من لیاقت خواهرشدنو نداشتم خب اینم لیاقت میخواد دیگه
میدونی چیه خیلی گشتم دنبال حال خوب شماهاشاهدین در وبلاگو تخته کردم و گفتم میرم میگردم پیداش میکنم میام قافل از این که دست نیافتنیه‌.
باز برگشتم دست از پا درازتر و همون غم و تنهایی مو نوشتم.
اما خدایی روزای خوب زندگیمو مدیون ادمای ام که این موقع ها پیدام کردن و دستمو گفتن.
بهم رفاقت یاد دادن عشق یاد دادن دوست داشتن یاد دادن.که اگه نبودن حالو روزم "جهان مرا مه گرفته سراسر"بود.
دیدی برمیگردی عقب نگاه میکنی به یه سری از ادمای زندگیتو هی تاسف میخوری که اخه اینو چرا راه دادم، چیشد به فلانی گفتم رفیق،اصن چی شد از ایکس خوشم اومد ؟! بعدم تا صب بهش فک کنی جوابی نداشته باشی براشون من به شخصه زیادی دچارش شدم اما میخوام از این به بعد بگم گذشته ، گذشته و صاف برم تو اینده واصن برنگردم پشت سرمو نگاه کنم.
من یکی به دعای زیر بارون اعتقاد دارم یکی به دعای موقع فوت کردن شمع تولد‌. بگذریم که سالیانه از این یه مورد فوت کردن کبریت عائدم شده ولی خب امسال که روز تولدم هوای شهرم بارونیه دعا میکنم اون ادم خوبه زندگیتونو پیدا کنید حداقلش کمتر سختی میکشین
و۲۱سالگی خوش اومدی بهت زیادی امیدوارم رفیق ناامیدم نکنی

+ تــاریـخ پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعـت 23:59 به قـلـم محیا


جدیش نگیرید زیاد!عشقو میگم ،نگید هیچکی تو دنیا عشق اول نمیشه،اتفاقا میشه شایدم بهتراز اون پیداکنید حتی تو عشق سوم چهارمتون.
به گمونم عشق اول از رو بچگی باشه،وقتی هیشکی رو نداری که باهاش بازی کنی یهو که یه همبازی پیدامیکنی خیال ورت میداره که عاشقش شدی و بعد رفتنش از شدت تنهایی میگی شکست خوردم و باز میری دنبال یه همبازی دیگه.
عشق دوم انگار دنبال یه هم صحبت باشی باخودت نمیگی کیه کجاست اصن چه شکلیه فقط همین که گوش کنه به حرفات برات کافیه ،اما خب بنظرت قراره تا کی به حرفات گوش کنه ۱ماه،۲ماه،۱سال،۲سال اصن۴سال اخرش چی یه روز که همه حرفاتو شنید و دیگه گوشش پرشد از شنیدن،خسته شد از حرفات و صدات اینم میره و باز تو از شدت تنهایی فکر میکنی شکست خوردی.
عشق تعداد گل تو دروازه نیس که عددش مهم باشه انقد باید بگردی که خوبشو پیداکنی به قول رفیقم یکی که اهلت باشه.
میدونی مشکل خیلیامون اینجاست که نمیدونیم اونی که عاشقش شدیم تا کجا قراره پا به پامون بیاد ودل نگرانیم که نکنه یهو دستمونو ول کنه و تنهامون بزاره.
ببین من به این نتیجه رسیدم که اگه عاشقی ولی حال دلت خوب نیست مطمئنا دچار ادم اشتباهی شدی چون عشق سراسر پر از حال خوبه،اصن مگه میشه ادم از صمیم قلب عاشق یه نفر باشه و کنارش حالش بد باشه.
این آدمو از زندگیت بیرون کن رفیق میدونم سخته میدونم نشدنیه میدونم روزها هوای چشات بارونی میشه ولی یه روز که همه اینا گذشت فراموشش کنو قلبتو واسه یه ادم جدید بازکن یه روز دوباره انتخاب میکنی که دلت واسه یکی دیگه بلرزه ولی این بار ادمی که حال دلت کنارش خوبه
اون حوای ادم ربا رو که پیداکردی نمیخواد سفت بچسبیش و همش نگران باشی از رفتنش اون خودش میمونه و ترکت نمیکنه چون اون خودش میدونه که اعتماد یه قدم از دوست داشتن جلوتره
فقط هر دفعه که دیدیش پرملات نگاش کن بزار وقتایی که ازش دوری چشماش تا همیشه تو خاطرت بمونه بزار صدای خنده هاش از خاطرت نره
خوب گوش کن رفیق ادم ۱۰۰بارم میتونه عاشق بشه ولی وقتی دلبرشو پیداکنه دیگه هیچ گلی به جز گل خودش به چشمش نمیاد عین شازده کوچولو

+ تــاریـخ پنجشنبه پنجم فروردین ۱۴۰۰ ساعـت 0:8 به قـلـم محیا |


دیدی بعضی وقتا اینقدر حرف تو دلته، انقدر دلت پره از حرفای نگفته که نمیدونی چجوری بیانشون کنی یا حتی رو کاغذ شرحشون بدی.
خفگی که خب همیشه از غرق شدن تو آب و گاز گرفتگی نیست که،خفگی میتونه از حرفای انباشته شده توی گلوت باشه که نه میتونی به زبون بیاری شون و نه حتی میتونی تو دلت نگهداری.
همه حرفا رو توی ذهنت ردیف می کنی و بایه نگاه گذرا بهشون میفهمی که انگار حالا حالاها باید منتظرروزهای خوب باشی.ولی خب انقدر منتظر روزای خوب بودیم که شب شد و سیاهیش کل زندگیمونو گرفته.
تاحالا به این فکر کردی که چی میشه که این حرفا میمونه تو دلمون؟
دلیلش اینه که گوش شنوا واسه شنیدن دردودل هامون نداشتیم و انگار محکوم بودیم به سپری کردن تنهایی.ماها جامون تو زندگی هیشکی خالی نبوده و نیست.
تنهایی که گاها ما باعثش بودیم و یام دیگران نخواستن تو زندگی شون باشیم.مثلا خودمون یه سری از آدما رو از زندگی مون حذف می کنیم چون یکبار بر خلاف میلشون رفتار کردیم و خیلی خوب تونستیم بشناسیمشون.
آدمایی که دلمونو شکستن و این باعث شد خیلی راحت تر ازشون دل بکنیم‌.
این آدما بعضا دوباره برمیگردن و فکر میکنند بایک عذرخواهی همه چی تموم میشه اما انگار یادشون رفته که دلی که میشکنه نوک مداد نیست که بتراشیش و باز برگرده سرجای اولش.یادشون رفته که ما آدمی رو دوست داشتیم که قرار بوده بمونه نکه بره و باز برگرده.همه میدونن آدمی که یکبار بره راه رفتن و یادگرفته و برگشتنش لطفی نداره.
اما وقتایی که دیگران مارو کنار میزارن تنهایش بیشتر از بقیه حس میشه.آدمایی که فاصله مون باهاشون مثل فاصله فروردین با اسفنده همونقدر دور،همونقدر نزدیک.
حالا که حرف فروردین شد و ترک کردن یه حرفی ام بزنم با اونی که سال هاست ندارمش:
"عزیزدل فروردین ماهی من
۳ساله از آخرین باری که دیدمت و بغلم گرفتمت میگذره و من هر لحظه ام دلتنگ تراز لحظه قبلم سپری میشه.
حسادت همه وجودمو پر میکنه وقتی میبینم همه روز تولدت کنارتن و من حتی اجازه فرستادن یک تبریک روهم ندارم.
تمام عاشقانه های دنیا تقدیم تویی که هر وقت فکرت به سرزمین ذهنم پا میزاره اشک چشمام زیر قدماش جاری میشه که دوباره خیالت مهمون وجودم بشه.واسه منی که سال هاست ندارمت همین حد از بودنت هم کافیه.
دختر بهاری 《یاد ایامی که هر دم یاد ما بودی بخیر》
تولدت مبارک"

+ تــاریـخ سه شنبه سوم فروردین ۱۴۰۰ ساعـت 1:30 به قـلـم محیا |