در لحظه
تنهای پروردگارت را صدا بزن او هیچ وقت بنده اش را تنها نمی گذارد
همین الان میتوانی حضورش را کنارت حس کنی.
تنهای پروردگارت را صدا بزن او هیچ وقت بنده اش را تنها نمی گذارد
همین الان میتوانی حضورش را کنارت حس کنی.
آرومـــــــ بغلش کن و نوازشـــــــــــــش کنـــــــــــــــــــ ودر گوشش یـــــــــــــواش بگو
اونجا که تو درس خـــــــوندی مـــــــــــن مدیر مدرســـــــــــــــه ام …!!….!
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا
یک عروسک باربی هم بود.
... مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی
پرسید:این که زیاد خوشگل نیست! دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته
باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،
اونوقت دلش میشکنه…
لاک غلط گیر را بر میدارم و تو را از تمام خاطراتم پاک میکنم... تو غلط اضافی زندگیم بودی...
گفتم برای کی؟ گفت: برای هدیه دادن به عشقت... گفتم: اگر عشقم به عشقش هدیه داد چی؟ لحظه ای سکوت کرد و گفت: گلهایم فروشی نیست...
نمی خواهم انقدر سکوت کنم تا کلمه ها مرا از یاد ببرند
نمی خواهم انقدر بنشینم تا آهوان به دشت های مکاشفه برسند
بلکه می خواهم انقدر به تو نزدیک شوم تا کهکشان ها بتوانند روی دستانم بنشینند
سنگ , کاغذ , قیچی بازی می کردیم با هم
من سنگ اوردم کاغذ اورد مچالم کرد
کاغذ اوردم او قیچی اورد بریدم
قیچی اوردم سنگ اورد منو شکست
و اینگونه مرا له کرد برید و شکست
در تمام بازی , نگاه من به او بود که چطور برای خورد کردنم تلاش می کرد
باشه عزیزم تو بردی...